بلوط خسته
سه شنبه, ۱۱ مهر ۱۳۹۶، ۰۸:۰۴ ق.ظ
مسعود رضایی بیاره
بلوط خسته
نه سپیدهای بــرآمد ، نه فــروغی از شب تــار
نبرد رهی به حــالم ، می تلـــخ و نـــالهی تــار
نه ز دست من بر آید ، نه ز اشک صبحـگاحی
مگر آن نسیم گیسو ، گـِـرهی گشاید از کـــار
تو کـه دل بریــدی از ما و به دیگران سپُردی
به خیال خــود بــگو پا ، ز دل شکسته بــردار
منم آن بلـــوط خسته ، کـــه شکسته و نشسته
همه سالـــه زیر برف و قــــدم تـگرگ کهسار
پس از آن بهـــار کــوته کـه شکـُفتم از نگاهت
به خزان رسیده چندی همه برگ و بارم انگار
اگر از غبـــار پایش به دهــان غُنچه دیــــدی
دل من، ز بوسه بـردار و به روی دیده بگذار
گـُـل حسرت ار شکفتی به خــزان و مـن نبودم
ز من ای نبرده بویی ز بهـار و سبزه یــاد آر