پرستوی مهاجر
يكشنبه, ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۹:۳۴ ق.ظ
مسعود رضایی بیاره
پرستوی مهاجر
ناز کن ، چندان که می خواهی مرا ویرانه کن
مـن که خـود دیوانهام
، دیـوانه تر دیـوانه کن
صبحگاهــی روسری بُـگشای و در گـُلشن بیا
اشک زنبــق را در آور ،
یــاس را مستانـه کن
هر شبی مهتــاب عـــاشق سر بـر ایوانت نهد
شعلهی گیسو بر افشان
، مــاه را پـروانه کن
تـا شقایــق بر دمــد هــر نوبهـــاری سرخ تـر
سر به صحرا می نهم در
کشتنم پـروا نـه کن
ای پـرستوی مهــاجر هر کجـــا کـــردی سفر
سهرهی عــاشق اگر دیــدی هم آنجا لانه کن